شاید برای خودت یک نفر باشی اما برای من تمام دنیایی...
امروز هم بی تو گذشت ......
چند داستان کوتاه ادامه مطلب ....
ادامه مطلب ...
یک نفر...
یک جایی...
تمام رویاهایش لبخند توست
و زمانی که به تو فکر میکنه
احساس میکنه که زندگی واقعا با ارزشه
پس هرگاه احساس تنهایی کردی
این حقیقت رو بخاطر داشته باش
یک نفر...
یک جایی...
در حال فکر کردن به توست...
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز میگذشت.
فرشتهای ظاهر شد و
عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟”
خداوند پاسخ داد:
“دستور کار او را دیدهای؟
باید دویست قطعه متحرک
داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن
قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
باید دامنی داشته باشد
که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسهای داشته باشد که
بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”
فرشته سعی کرد جلوی
خدا را بگیرد.
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.”
خداوند فرمود : “نمی
شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق
این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند
هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک
قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.”
فرشته نزدیک شد و به
زن دست زد.
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریدهام.
تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد.”
فرشته پرسید : “فکر هم
میتواند بکند؟”
خداوند پاسخ داد : “نه
تنها فکر میکند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”
آن گاه فرشته متوجه
چیزی شد و به گونه زن دست زد.
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی
زیادی مواد مصرف کردهاید!!”
خداوند مخالفت کرد :
“آن که نشتی نیست، اشک است.”
فرشته پرسید : “اشک
دیگر چیست؟”
خداوند گفت : “اشک
وسیلهای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.”
فرشته متاثر شد: “شما
نابغهاید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کردهاید، چون زنها واقعا حیرت انگیزند.”
زنها قدرتی دارند که
مردان را متحیر میکنند.
همواره بچهها را به
دندان میکشند.
سختیها را بهتر تحمل
میکنند.
بار زندگی را به دوش
میکشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند.
وقتی خوشحالند گریه میکنند.
برای آنچه باور دارند
میجنگند.
در مقابل بیعدالتی میایستند.
وقتی مطمئناند راه حل
دیگری وجود دارد، نه را نمیپذیرند.
بدون قید و شرط دوست
میدارند.
وقتی بچههایشان به
موفقیتی دست پیدا میکنند گریه میکنند.
وقتی میبینند همه از
پا افتادهاند، قوی و پابرجا میمانند.
آنها میرانند، میپرند،
راه میروند، میدوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را
به چرخش در میآورد
زنها در هر اندازه و
رنگ و شکلی موجودند و میدانند که بغل کردن و بوسیدن میتواند هر دل شکستهای را
التیام بخشد.
کار زنها بیش از بچه
به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان میآورند. آنها
شفقت و فکر نو میبخشند
زنها چیزهای زیادی
برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این
مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه
عیبی؟”
خداوند گفت: “قدر خودش
را نمی داند. . .”
عزیزدلم:
چه فرقی میکند انسوی دنیا باشیم یاچند کوچه ان طرف تر....
پای عشق که درمیان باشد,دلتنگی دمار ادم را درمی اورد.
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم
گفتم که دوستت دارم ، گفتی که باور نداری
گفتم این کلمه را از حفظ نمی گویم از ته دلم می گویم ، گفتی دلم را نیز باور نداری
سکوت تلخی کردم و از ته دلم آه کشیدم. مدتی سکوت با چشمانی خیس
گونه ام خیس شد و قلبم شکسته
گفتی که تو قلبم را شکستی ، گفتم که قلبت شکسته نشد ، احساست در هم شکست
گفتی سکوت کن میخواهم گریه کنم ، من نیز سکوت کردم و با گریه تو نا آرام شدم و اشک
ریختم
گفتی بی خیالی از اشکهایم ،چیزی نگفتم
، و باز سکوت و یک آه تلخ
گفتی کاش که عاشق نمی شدم ، گفتم عاشقی همه این دردها را دارد
گفتی خسته شدی از همه کس ، گفتم من با تو می مانم
گفتی خیلی تنهایی ، گفتم کسی که عاشق است تنهایی را نمی شناسد
و باز گفتی تنهایی ، گفتم کسی که عاشق است قلب یارش باید همان تنهایی او باشد
گفتی که این حرفایت تکراری است ، گفتم به جز تکرارش راهی نیست
گفتی که آغوشت را میخواهم ، گفتم که
منتظر بمان عزیزم
گفتی که شانه هایت را میخواهم ، دلم به درد آمد از دوری ات و به غم نشستم
گفتی که تو از حرفهایم پریشانی ، گفتم حرفی نیست و حرفهایت شکنجه ای بیش نیست
گفتی که لبخندی بزن ، گفتم که حس لبخند نیست
گفتم با اینکه این کلمه تکراری است و با اینکه باور نداری باز میگویم که دوستت
دارم
چیزی نگفتی و سکوت کردی
گفتم که دوستت دارم ، دوستت دارم و
دوستت دارم و اشک از چشمان
من امشب
دستها رابرده ام بالا سپردم دل به آن والاو
از عمق وجود خود
خدایم را صدا کردم
نمیدانم چه میخواهی
ولی امشب برای تو
برای رفع غمهایت برای
قلب زیبایت برای آرزوهایت به درگاهش دعا کردم
و میدانم خدا از آرزوهایت
خبر دارد و در قلبم یقین دارم دعاهایم اثر دارد
دوستت دارم کمتر از خدا و بیشتر از خودم چون به خدا ایمان دارم و به تو احتیاج!!
شاید فراموشت شدم،شاید دلت تنگه برام
شاید بیداری مثل من،به فکر اون خاطره ها
شاید تو هم شب که می شه،می ری به سمت جاده ها
بگو تو هم خسته شدی،مثل من از فاصله ها
با هر قدم برداشتنت، فاصله بینمون نشست
لحظه ای که بستی در رو،شنیدی ، قلب من شکست
یادت بیاد که من کی ام،همون که می میره برات
همونی که دل نداره برگی بیفته سر راهت
نمی تونم دورت کنم لحظه ای از تو رویاهام
تو مثل خالکوبی شدی،تو تک تک خاطره هام
از کی داری تو دور می شی،از من که می میرم برات
از منی که دل ندارم برگی بیفته سر راهت
نمی تونم دورت کنم لحظه ای از تو رویاهام
تو مثل خالکوبی شدی،تو تک تک خاطره هام
بگو من از کی بگیرم حتی یک بار سراغتو
دارم حسودی می کنم به آینه ی اتاق تو
کاش جای اون آینه بودم،هر روز تو رو می دیدمت
اگر که بالشت بودم هر لحظه می بوسیدمت
نمی تونم دورت کنم لحظه ای از تو رویاهام
تو مثل خالکوبی شدی،تو تک تک خاطره هام
از کی داری تو دور می شی،از من که می میرم برات
از منی که دل ندارم برگی بیفته سر راهت
پسر در حال دویدن...
زااااارت (صدای زمین خوردن)
رفیق پسر: اوه اوه شاسکول چت شد؟ خاک بر سرت آبرومونو بردی
الاغ، پاشو گمشو!
(شپلخخخخخ "صدای پس گردنی")
یک رهگذر: چیزی مصرف کردی؟ یکم کمتر میزدی خب!!
یک خانوم جوان رهگذر: ایییییش پسر دست و پا چلفتیِ خنگ!
.
.
.
دختر در حال راه رفتن…
دوفففففففسک (زمین خوردن به دلیل نقص فنی در قسمت پاشنه کفش)
رفیق دختر: آخ جیگرم خوبی؟ فدات شم! الهی بمیرم! چی شدی تو
یهو؟ وااااااااااای…
یک رهگذر: دخترم خوبی؟ فشارت افتاده؟ میخوای برسونمت دکتری
جایی؟
یک پسر جوان رهگذر: ای وای خانوم حالتون خوبه؟ دستتونو بدین
به من!
من ماشینم همینجا پارکه یه لحظه وایسین،با این وضع که دیگه
نمیتونین پیاده برین.
*********
وقتی اشتباه عوضی میشه
هدف گیری
شانس به این میگن
و در نهایت بخاطر من مواظب خودت و خوبیات باش ....
بارون داره هدر میشه بیا بامن قدم بزن
دلم داره پر میزنه واسه تو و
قدم زدن
وقتی هوا بارونیه دلم
برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش
رنگ میشه باز
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون
باتو چه حالی داره
دلم هواتو داره
بارون هواتو داره رنگ چشاتو
داره
قدم زدن تو بارون
باتو چه حالی داره
دلم هواتو داره
.
.
.
نیستی خودت کنارم و صدات همش تو
گوشمه
بارونیه قشنگی که هدیه دادی
رو دوشمه
بارون حواسش به توئه اونم دلش
پر میزنه
بجای من.با قطره هاش
رو شیشه تون در میزنه
بارون هواتو داره رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون
باتو چه حالی داره
دلم هواتو داره
بارون هواتو داره رنگ چشاتو
داره
قدم زدن تو بارون
باتو چه حالی داره
دلم هواتو داره
کسی را دارم....
که انقدر برایم
کسی هست که
نگاهم دنبال کسی
نیست
و
هزاران بار
فریاد زده ام و میزنم که دیگر
کسی به چشمانم
نمی آید "هرگز"
و هیچ نگاهی،
دلم را نمی
لرزاند "هرگز"
تنها یک نفر هست
که همانند
گنجینه ای
گرانبها در دلم جای گرفته !
انسان که سهل
است،
وجودش را به
دنیا هم نمی دهم!
بچه بودیم یکی صدازد،داداشی میای بازی کنیم بعدبازی گفت توبهترین داداش دنیای،دانشگاه رفتیم گفت،توبهترین داداش دنیای،ازدواج کردو رفت بازم بهترین داداش دنیاشدم،اومرد زیرتابوتشوگرفتم به خودم گفتم اگه زبون داشتی بازم میگفتی بهترین داداش دنیای،امابعد دفترخاطراتشو نگاه کردم،نوشته بود،عشقم بودی هستی اماازترسم میگفتم بهترین داداش دنیای!
یه
روز یه کور وارد آشپزخانه می شه دستش می خوره به رنده می گه این چرت و پرت ها چیه
اینجا نوشتن
.
بقیه در ادامه مطلب ....... تقدیم عشقم
ادامه مطلب ...
من نگاه تورو میخام ، روی ماه تورو میخام ، آسمون دوتا چشم بی گناه تورو میخام ........
............ ................... ..................................
جونمی
عشقمی تو تک ستاره قلبمی
عزیزم میمیرم اگه یه روز دستاتو نگیرم
چشمام و رو به چشمات میبندم و تو روبرومی
دلخوشی واسه زندگی , تویی تو تنها آرزومی
مثل تورو تو کجای دنیا میشه پیدا کرد عشقم
من همونم که واسه خاطرت دنیا رو رسوا کرد عشقم
یه حالتی تو چشماته که دلم میریزه عشقم
چه حس خوبی وقتی این دوتا دستات توی دستامه عشقم
هر ساعت هر لحظه فکرت عشقت یادت همرامه
بودنت توی زندگیم بهونه قلب تنهامه
جونمی عشقمی تا دنیا دنیا دنیا باشه
میدونم این و میدونم نباشی تو دنیا میخوام نباشه
یادت باشه
اگر گذشته تلخ رو به دوش بکشی ،کمرت خم میشود
اگر بذاری زیر پات ،دیگر نخواهی دیدش ...
دختر و پسربچه ای توکوچه داشتن گریه میکردن!یه مردی اومد به دختره گفت دخترم براچی گریه میکنی؟دخترک گفت عروسکم پاره شده,ازپسرک پرسید توچرا گریه میکنی؟گفت اخه عروسکم داره گریه میکنه......عشق یعنی این......
عزیزم دوست دارم...
از خدا پرسیدم:
خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حالت را بگذران
و
بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است
فقط
اگربدانید که چطور زندگی کنید
·مهم این نیست که قشنگ باشی ،
قشنگ این است که مهم باشی!
حتی برای یک نفر
·مهم نیست شیر باشی یا آهو
مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
کوچک باش و عاشق...
که
عشق می داند آئین بزرگ کردنت را
· بگذارعشق خاصیت تو باشد
نه
رابطه خاص تو باکسی
· موفقیت پیش رفتن است
نه
به نقطه ی پایان رسیدن
· فرقى نمی کند گودال آب کوچکی
باشی یا دریای بیکران...
زلال که باشی، آسمان در توست
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از
او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده
راهب
از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان
نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد
فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد
پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد
پاسخ داد :...
" بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیر
هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار
دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از
دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب
داخل لیوان رو سر کشید .
استاد
اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی
بود
. "
پیر
هندو گفت :
رنجها
و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این
روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و
اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب
دوست دارم دلم میگیره بی تو بی هوا
هر لحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
چشای من پر خواهش نگاه تو یه نوازش برای
این دل دیوونه
دلم برات پر میکشه و صدات واسم ارامشه نگات مثه نم بارونه
دوست دارم دلم میگیره بی تو بی هوا
هر لحظه قلب من می شکنه بی تو بی صدا
عشقت تو خونمه قلب تو قلب منه هر جا تو هر نفس دل واسه تو
میزنه
کی غیر تو عزیزم همه حرفامو میدونه اشکامو کی میفهمه غم
چشمامو میخونه
عشقت کار خدا بود که تو رو به دلم داده دنیا منو فهمیده مهرت
به دلم افتاد
دانلود آهنگی زیبا و دلنشین بی هوا از امین رستمی، تقدیم به عشقم دانلود از اینجا
لذت زندگی
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد…
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو
قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را
آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر
را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو
اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور
است!!!
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش
به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به
وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی
زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این
منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در
طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی
را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر
تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می
لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که
کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام
تلاششان را می کنند. در این لحظه
بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که
دیگر تکرار نخواهد شد…!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا
نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به
شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا
در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از
بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.
واقعا زندگی لذت بخش نمی شد اگه مثل ادیسون فکر میکردیم و از بدترین لحظه های زندگی به بهترین شکل استفاده میکردیم؟؟؟
ذکـــــرهـــــای آرامــش دهنــــده
برای هر ترسی « لا اله
الا الله »
برای هر غم و اندوهی « ما شاء الله »
برای هر نعمتی « الحمد لله »
برای هر آسایشی « الشکر لله »
برای هر چیز شگفت آوری « سبحان الله »
برای هر گناهی « استغفر الله »
برای هر مصیبتی « انا لله و انا الیه راجعون »
برای هر سختی و دشواری « حسبی الله »
برای هر قضا و قدر « توکلت علی الله »
برای هر دشمنی « اعتَصمتُ بالله »
برای هر طاعت و گناهی « لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم »
*****
- دوستت دارم
و دعات میکنم
خدا تنها روزنه ی امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود...
تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد...
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت...
تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر می خرد...
تنها کسی است که وقتی همه رفتند، می ماند...
وقتی همه پشت کردند، آغوش می گشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود...
و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد، نه با تنبیه کردن...
صبر تمام ایمان است و ثوابش حد و مرز ندارد
آرزوهایت را درآسمان جستجو کن
محبوبت
آنرا به تو خواهد داد
در
آن سوی آسمان، خداوندیست
که منتظر است فقط صدایش کنی ...
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از او بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت!(خدا سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت!(خدا سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(خدا سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید!(خدا سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم خدا سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
خدا سکوتش را شکست و گفت:…
اما عزیزم یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار میتوان کرد…؟
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت را زندگی کنم.آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند…
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامیرا به دست نیاورد، اما… اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
.
او همان یک روز زندگی کرد، اما فردا فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود
بخاطر چیزهایی که هنوز داریم باید زیست باید زندگی کرد باید قدر دانست و شکر کرد