---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------
---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------

---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------

یه وقتایی ......

 

..ﯾﻪ ﻭﻗــــﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﮔـﺮﻓﺘﻪ
..
ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺭﯼ
آ ﺭﻭﻡﻧـﯿﺴﺘﯽ
..
ﺩﻟﺖ ﺑـــﺮﺍﺵﺗـﻨﮓﺷﺪﻩ
حوصله ی هیچکسو نداری
به یاد لحظه ای بیفت که
اوﻥ ﻫــﻤﻪ ﯼ ﺑﯽ ﻗـﺮﺍﺭﯼ ﻫــﺎﯼ ِ ﺗـﻮ ﺭﻭ ﺩﯾـــﺪ
امــا
!
ﭼـﺸﻤـﺎﺷـﻮ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺭﻓــﺖ.........


.

***************

آرزوی قشنگی است ردپای تو کنار ردپای من در دشت پوشیده از برف&*اما صد حیف چون در این روز ها نه تو می آیی نه برف&&&&&&&&&&

 


*************
دختره از دوستت دارم گفتنای هر شبه پسره خسته شده بود
یه شب وقتی واسش اس اومد بدونه اینکه بازش کنه موبایلشو گذاشت زیره بالشش وخوابید...
صبح وقتی که مادره پسره به دختره زنگ زدوگفت که پسرم مرده
دختره شوکه شد وچشماش پرازاشک شد
بلافاصله رفت سراغه اس شب گذشته...
پسره نوشته بود
تصادف کردم به سختی خودمو رسوندم دم در خونتون بیا پایین برای اخرین بار ببینمت
...
خیلی دوستت دارم...
**********************

دیروز مثل همیشه تو خیابون یه گوشه سیگار می کشیدم با همون لباس های کهنه همیشگی و پاره پاره روی کارتون نشسته بودم . یه زن خوشتیپ و با کلاس از کنارم رد شد . من مثل همیشه فقط به کفشاشون دقت می کردم چون هیچ وقت به یک زن نگاه نکرده بودم جز ........... یه ده تومنی گذاشت رو کارتون .تا اون روز هیچ وقت این همه پول به هم نداده بود. به اون خانومه نگاه کردم دیدم اونه. اونم تو اولین نگاه با اون همه تغییری که کرده بودم من رو شناخت. یکم اومد این ور نشست و عینکش رو در آورد گفت چرا به این وضع افتادی؟ یه کم بهش نگاه کردم گفتم از همون روزی که بهم گفتی گم شو به این وضع افتادم. بغض گلوش رو گرفت و گفت من فقط خواستم یه کمه دیگه منتم رو بکشی . یهو صدایی اومد که گفت مامان چرا نشستی؟ دخترش بود. 6 یا 7 سال سن داشت . بلند شد که بره . بهش گفتم حداقل خوش حالم که امروز خوش بختی . یه قطره اشکش چکید رو کارتون و رفت 10 متر اون ور تر با یه مرد مسن سوار یه ماشین شد و رفت. شوهرش بود چون دخترش بهش می گفت بابا. از دیروز دارم به اون قطره اشک خشک شده نگاه می کنم. زندگی به هیچ کدوم از ما نساخت و این منو عذاب می ده . فکر می کردم خوشبخته ولی ............

**********


مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ،پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت :


من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تورا بیش از هر کس دیگری دردنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد . پسر ،کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت .


با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال ودارایی که داری ، یک انجیل به من میدهی؟


کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .

سالها گذشت و مرد جوان در کار وتجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت وخانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده وباید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل ازاینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از اینبود که پدر ، تمام اموال . بنابراین لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . خود را به او بخشیده است
هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد وصفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است.



چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجاتهایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه وقایع به آن صورتی که ما انتظار داریم رخ نداده اند .

 

***************

یک خانم و یک آقا که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حرکت قطارمتوجه شدند که در این کو په درجه یک؛ که تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد. ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود. شب که وقت خواب رسید ؛ خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم........ از طبقه بالا، دولا شد و آقا را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟ - خواهش میکنم! -من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟ مرد جواب داد: من یه پیشنهاد دارم! زن : چه پیشنهادی؟ مرد: فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم. زن ریزخندی کرد و با شیطنت گفت: چه اشکال داره ، موافقم! - قبول؟ - قبول! مرد گفت ، خب ، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار. دیگه هم مزاحم من نشو تو روح آدم منحرف

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥



عشق یعنی...
بعد از یه دعوای مفصل از روی لجبازی گوشیتو بذاری روی سایلنت و بری زیر پتو...
بعدهرچند دقیقه یبار...
یواشکی گوشه ی پتو رو کنار بزنی و زل بزنی ب سقف...
تاببینی نوری از گوشی افتاده روی سقف یا نه...

میگم خداحافظ...
که تو چشم تر کنی و بگی:
کجا؟مگه دست خودته این امدن و رفتن؟
که سفت بغلم کنی و بگی:
همینجا(به قلبت اشاره کنی)جاته تا همیشه...
اخرشم بگی:شیر فهم شدی؟
و من دل ضعفه بگیرم از این همه عاشقانه های محکمت...
سلامتی سیگار که بهمون یاد داد اخر سوختن زیر پا له شدنه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد