---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------
---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------

---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------

دیشب دلم گرفته بود ...

دیشب دلم گرفته بود مثل هوای بارونی دلم هواتو کرده بود

هوای شیرین زبو نیت دلم میخواست گریه کنم بگم که سخته تنهایی ای همصدا ای آشنا

بگو که پیشم می مونی نمی دونم چه حالی و کجایی و چه می کنی

ولی صدات تو گوشمه می گی که اینجا می مونی

رفتم کنار پنجره گفتم شاید ببینمت

دیدم محاله دیدنت چون گل باید بچینمت

رو صندلی نشستمو یهو دیدم

یه قاصدک اومد پیشم

خبر آورد ای آشنا

یه رازی را بهت بگم ؟

گفتم بگو : آهی کشید

اومد نشست رو شونه هام

یواشکی چشماشو بست

تا نبینه اشک چشام

می گفت که تو یه راه دور


یه راه دور و سوت کور

مسافری نشسته بود

مسافره غریب و دلشکسته بود

از تو همش شکوه میکرد

با اشک گرم و دل سرد

می گفت که یادت نمیاد

اون روزای آخریه

چه قدر دلش می خواست که تو

نگاش کنی ، صداش کنی

بهش بگی دوسش داری

به شرطی تنهاش نذاری

تا اومدم بهش بگم برو بگو

دوسش دارم ، پاش می شینم

دیدم که اون رفته بود و

منم دارم خواب می بینم.

................................

یک جور خاص دوست داشتن ....

( تصویر   رو    به درخواست  یکی از دوستان حذف کردم )



بعضی آدمها را نمی شود ، داشت ..

فقط می شود یک جور خاصی دوست شان داشت ..

بعضی آدمها ، اصلاً برای این نیستند که برای تو باشند ..

یا تو برای آنها !

اصلاً به آخرش فکر نمی کنی

آنها برای این هستند که دوست شان بداری ..

آن هم نه دوست داشتن معمولی ،نه حتی عشق ..

یک جور خاصی دوست داشتن ، که اصلاً هم کم نیست ..

این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم در کنج دلت تا ابد

یک جور خاص دوست داشته خواهند شد ...

آری تو آمده بودی ...



چشمهایم رابستم...چشمهایم را گشودم،توروبرویم بودی ولی..دیگر توراندیدم از جایم پریشان برخاستم،ترسیده بودم،به سمت خلوتگاه تو آمدم.وقتی به آنجارسیدم منظره ی آنجا مرابه سکوت واداشت.نور مهتاب از پنجره ی اتاقک تو گذر کرده بود رو به پنجره و پشت به من نشسته بودی دستانت رو به آسمان بودودستان من برسرم،به دیوار تکیه دادم وآرام نشستم.به تو خیره بودم....به حالت و به روزهای باتو بودنم سخت غبطه می خوردم...تو می گریستی ،من نیز می گریستم تو بر فراق ومن بر خویشتن.......... من دیگر متوجه نبودم که پنهانی آمده ام وبایدبی صدابگریم.ناگهان تو را بالای سرم دیدم  روبرویم نشستی .نور، چشمان تو را نشانه رفته بود،صورت نازنینت خیس بود،سنگین بود نگاهت اما...روحت سبک....دستان گرمت شانه های لرزان مرا فشرد من به آرامش تو عادت داشتم واین بار هم آرام شدم دستانم را بر روی چشمانم کشیدم..وقتی دیده هایم را گشودم نور ماه برصورتم افتاده بود و سرم سنگینی می کرد،دوباره یادم آمد که تو نیستی ...تو با همه ی ... از رختخوابم برخاستم با خود اینگونه می پنداشتم که شاید دوباره رویاست با شتاب به سوی خلوتگاهت رفتم .پاهایم سست شده بودند بوی عطرتو آنجا پیچیده بود....آری... تو آمده بودی ...تو با همه ی نور مهتاب.............

اگر ماه دیگر نیاد می میرم

خدایی توی  این تصویر چه آرامشی  وجود داره  - خدا حفظشون کنه


              ****************

یه داستان کوچولو اما   واقعی


صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد می میرم

برای همیشه دوستت دارم ...

دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
… که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!

ساعت چنده؟

مرد جوون : ببخشین آقا ، می تونم بپرسم ساعت چنده ؟


پیرمرد : معلومه که نه !


جوون : ولی چرا ؟ ! مثلا'' اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی ؟ !


پیرمرد : ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم !


جوون : میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه ؟ !

پیرمرد : ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دوباره ساعت رو از من بپرسی !


جوون : کاملا'' امکانش هست !


پیرمرد : ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی !


جوون : کاملا'' امکان داره !

پیرمرد : یه روز ممکنه تو بیای به خونه ی من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم ! بعد از این دعوت من ، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه ی من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده ؟ !


جوون : ممکنه !

پیرمرد : بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده ! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو می پسندی !


مرد جوون : لبخند میزنه !


پیرمرد : بعد تو سعی می کنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی ! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید !


مرد جوون : لبخند میزنه !

پیرمرد : بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه ! بعد از ملاقاتهای متوالی ، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج می کنی !


مرد جوون : لبخند میزنه !


پیرمرد : بعد از یه مدت ، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف می کنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین !


مرد جوون در حال لبخند : اوه بله !

پیرمرد با عصبانیت : مردک ابله ! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم !

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ....  با عذر خواهی از خانومای محترم

  

ادامه مطلب ...

به یادتم ....

(  تصویر  را  به درخواست یکی از دوستان حذف کردم  )


دلتنگی آمده تا بگوید به یادت هستم

اشکهایم جاری شده تا بگویم خیلی دوستت دارم

حس و حال مرا خودت میدانی ، آنچه که قلب مرا به این روز انداخته را  خودت میدانی

تو خودت میدانی چقدر برایم عزیزی ،  

خودت میدانی و اینگونه مثل من به عشق دیدنم مینشینی

در لحظه دیدارمان چه عاشقانه نگاه میکردی به چشمانم

وقتی فکر میکنم به آن لحظه نفس میگیرد این قلب خسته ام

وقتی فکر میکنم به تو را داشتن،با خود میگویم ای کاش که زودتر تو را داشتم

تو مرواریدی هستی پنهان در اعماق قلب زندگی ام

که زیبا کردی با حضورت زندگی مرا ،

عاشقانه کرده ای صحنه بی پایان لحظه های تو را داشتن را

دلتنگی آمده تا بگوید همیشه در قلب منی

عشق تو در دلم غوغا کرده تا بگویم تا ابد مال منی

ناز نگاه تو ، هنوز برق نگاه زیبایت نرفته از روبروی چشمهایم

هنوز گرمی دستهایت ،گرم نگه داشته دستهایم را

هنوز احساس میکنم در کنارمی با اینکه تو آنجا مثل من به انتظار آمدن دوباره منی!

نفسهایم آمده تا بگوید به عشق تو است که زنده ام

احساسم آمده تا بگوید به عشق تو است که این شعر عاشقانه را برایت نوشته ام

جنتا عکس قشنگ



بازم هست   توی ادامه مطلب  

 

ادامه مطلب ...

یه خاطره قشنگ از آقا...


یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند که به لحاظ ظاهری وضع نامناسبی داشتند.

آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند و اینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد. ولی برخلاف تصور آنها آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛  آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواحه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیرمن و این دختر دوست هستیم.

 

آقا ابتدا درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد و بعد فرمود: بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید. آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند.

 

آقا هم خطبه عقد آن دو را جاری کردند. با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.

 

به زندگیت عشق بورز ...


 

میدونی شکسپیر چی میگه ؟!
میگه : من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند
زندگی کوتاه است ..
پس به زندگی ات عشق بورز ..
خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و ..
قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن | قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش | قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن | قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است … احساسش کن ، زندگی کن و لذت ببر


حالا ببین  این عکس چقده   قشنگه

    


چقده     به هم میان لامثبا ...  یه چن ساعتی وقت لازمه  برای این عکس بخندی


چنتا  جک در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

تقدیم شما.... م


چنتا  داستان قشنگ در ادامه مطلب ..

 

ادامه مطلب ...

موجود آکبند خدا

ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺘﺮﻭ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ

ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ
"
ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺁﮐﺒﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺁﻓﺮﯾﺪ "
ﺑﺪ ﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺮﺩ  ﻣﺮﺩﺳﺎﻻﺭﯼ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺖ
ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ:
ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺤﺼﻮﻻﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻨﺪﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻠﮑﻪ ﻓﺮﺁﯾﻨﺪ ﺁﮐﺒﻨﺪ ﺳﺎﺯﯼ ﻣﻌﻤﻮﻵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ  ﺑﻌﺪﺁ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺯﯾﺮﺵ ﺑﺰﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﺎﻻ ﺭﺍ
ﺳﺎﻟﻢ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ !!!
ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﮐﺎﻻﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﺑﻠﯿﺖ ﺁﮐﺒﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﺎﻻﯼ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﺗﺮﯾﺴﺖ
ﺍﯾﻦ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺣﻘﯿﺮ ﻭﺍﺭﺯﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻓﻠﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯿﺮﺳﻨﺪ
ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻗﺒﻶ ﺑﻪ ﻇﺮﻓﺸﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺧﺪﺍ ﺩﺭﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺯﯼ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺁﮐﺒﻨﺪ ﺁﻓﺮﯾﺪ
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ  بعضی ﻣﺮﺩﻫﺎ
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ... 

 **********************       


شیطون بلا

تو این ماه رمضونیه این شیطون لعنتی  نمیدونم   چی میخاد از جون ما که داره  وسوسه میکنه

نمیدونم چه بدی در حقش کردیم




اگه دلش رو    داری    برو ادامه مطلب ...


 

ادامه مطلب ...

ما ایرانیا

  ما ایرانی ها وقتی میخوایم از کسی تعریف کنیم :

 

عجب نقاشیه نکبت

چه دست فرمونی داره توله سگ

چقدر خوب میخونه بد مصب

چه گیتاری میزنه ناکس

استاده کامپیوتره لامصب

موی کوتاه به طرف میاد :چه عوضی شدی

عجب گلی زد بی وجدان

بی شرف خیلی کارش درسته

دوستت دارم عوضی …!

 -*-*-*-*-*-*-*-

اما وقتی میخوایم فحش بدیم:

 

برو شازده

چی میگی مهندس

آخه آدم حسابی

دکتر برو دکتر

چطوری آی کیو؟

به به! استاد معظم!

کجایی با مرام؟

باز گلواژه صادر فرمودی؟

شما امر کردی؟

-*-*-*-*-*-*-*-*

یکی به من بگه دلیلش چیه

--------------------------------------------

مجلس بی ریاست    بفرمائید   تعارف نکنید    

 


 

 


 

ادامه مطلب ...

ماه خدا

رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا،

مستعد سفر شهر خدا کرد مرا.

از گلستان کرم طرفه نسیمی بوزید که سرآپای،پر از عطر صفا کرد مرا

در لحظه افطار برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهای همه دعا کنیم



***********


با تشکر از داداش قاسم که این مطلب قشنگ رو فرستاده بود



التماس دعا ی خیر از همه عزیزان...



از تو چه پنهان


میان هر نفسی که می کشم همهمه ای است از همه پنهان ...…

 

اما از تو چه پنهان ؟؟؟؟

 

میان هر نفسی که می کشم تـــو هستی که می کِشم تو را ، که

 

می کُشی مرا ........

 

 

 

 

 

            به چشمهایت که نگاه میکنم

 نفسم می گیرد....

 چشمهایت

 می گویند که دلت

 هوای رفتن دارد....

 و من میدانم

 دنیا تو را ازمن خواهد گرفت....

و من می دانم

 که نمی شود حواست را پرت کنم

 و بخواهم کمی بیشتر بمانی...

 چشمهایت

 انگار

 امتداد تمام ِ جاده های دنیاست...

 

 می روی....و می دانم .....

نفسم می گیرد....

 نفسم می گیرد.....

آرزوی قطره


قطره؛ دلش دریا می خواست

خیلی وقت بود که به خدا خواسته اش رو گفته بود
هر بار خدا می گفت :  “از قطره تا دریا راهیست طولانی، راهی از رنج و عشق و صبوری، هر قطره را لیاقت دریا نیست!  “
قطره عبور کرد و گذشت
قطره پشت سر گذاشت
قطره ایستاد و منجمد شد
قطره روان شد و راه افتاد
قطره از دست داد و به آسمان رفت
و قطره؛ هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت
تا روزی که خدا به او گفت : امروز روز توست، روز دریا شدن!
خدا قطره را به دریا رساند
قطره طعم دریا را چشید
طعم دریا شدن را
اما؛ روزی دیگر قطره به خدا گفت: از دریا بزرگ تر هم هست؟
خدا گفت : هست!
قطره گفت : پس من آن را می خواهم
بزرگ ترین را، و بی نهایت را !
پس خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت : اینجا بی نهایت است!
و آدم عاشق بود، دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد
اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت
آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت
قطره از قلب عاشق عبور کرد!
و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید. خدا گفت :
حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشــک عــاشق است!  “  

 

الهی چقده ماهی ...م م




جنتا جک    و عکس   در ادامه مطلب ....

  ادامه مطلب ...

بارون که میزنه باز جای ی خالی ِ تو درد میکنه


بارون که میزنه این آسمون منو دیوونه میکنه خون گریه میکنه

هـِـی پا به پای ِ من

تو این خیابونا

من گریه میکنم اون گریه میکنه

بارون که میزنه باز جای ی خالی ِ تو

درد میکنه

تو کوچه های ِ شهر میفهمم اینو من

تنهایی آدم و

ولگرد میکنه

من هنوز نگرانتم

وقتی که بارون میباره نکنه اون که باهاته

یه روزی تنهات بزاره

من هنوز نگرانتم

رفتی تنهایی که چی شه؟! یکی اینجا هست

که مردن واسه ی ِ تو

زندگیشه

بعد ِ تو با کسی قدم نمیزنم از کوچه ها بپرس

سیگارای ِ.من ترکم نمیکنن

باور نمیکینی؟!

از پاکتا بپرس

من هنوز نگرانتم

وقتی که بارون میباره نکنه اون که باهاته

یه روزی تنهات بزاره

من هنوز نگرانتم

رفتی تنهایی که چی شه؟! یکی اینجا هست

که مردن واسه ی ِ تو

زندگیشه

من هنوز نگرانتم

نگرانتم   نگرانتم     نگرانتم           من هنوز نگرانتم



تقدیم به عشقم        دانلود از اینجا