---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------
---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------

---------( * _ * )--------(^ _ ^)-------

آری تو آمده بودی ...



چشمهایم رابستم...چشمهایم را گشودم،توروبرویم بودی ولی..دیگر توراندیدم از جایم پریشان برخاستم،ترسیده بودم،به سمت خلوتگاه تو آمدم.وقتی به آنجارسیدم منظره ی آنجا مرابه سکوت واداشت.نور مهتاب از پنجره ی اتاقک تو گذر کرده بود رو به پنجره و پشت به من نشسته بودی دستانت رو به آسمان بودودستان من برسرم،به دیوار تکیه دادم وآرام نشستم.به تو خیره بودم....به حالت و به روزهای باتو بودنم سخت غبطه می خوردم...تو می گریستی ،من نیز می گریستم تو بر فراق ومن بر خویشتن.......... من دیگر متوجه نبودم که پنهانی آمده ام وبایدبی صدابگریم.ناگهان تو را بالای سرم دیدم  روبرویم نشستی .نور، چشمان تو را نشانه رفته بود،صورت نازنینت خیس بود،سنگین بود نگاهت اما...روحت سبک....دستان گرمت شانه های لرزان مرا فشرد من به آرامش تو عادت داشتم واین بار هم آرام شدم دستانم را بر روی چشمانم کشیدم..وقتی دیده هایم را گشودم نور ماه برصورتم افتاده بود و سرم سنگینی می کرد،دوباره یادم آمد که تو نیستی ...تو با همه ی ... از رختخوابم برخاستم با خود اینگونه می پنداشتم که شاید دوباره رویاست با شتاب به سوی خلوتگاهت رفتم .پاهایم سست شده بودند بوی عطرتو آنجا پیچیده بود....آری... تو آمده بودی ...تو با همه ی نور مهتاب.............

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد